درباره وبلاگ


دوست عزیز ازاینکه به این وبلاگ اومدی متشکرم لطفا نظر ت رو هم درباره ی وبلاگ بگو
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 40
بازدید هفته : 59
بازدید ماه : 59
بازدید کل : 26969
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 2



Alternative content


Waiting For Advent




برای تو می نویسم که بودنت بهار
و نبودنت خزانی سرد است ..
تویی که تصور حضورت در سینه بی رنگ کاغذم ..
 نقش سرخ عشق می زند..
من ،در کویر قلبم از تو بخاطر تو می نویسم ...
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم....
 تا مثل باران هر صبح برایت شعر می  سرودم ...
آری....
آن هنگام زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم...
و به شوق تو اشک می ریختم ،
اشک می شدم و بر صورت مه آلودت می لغزیدم....
تا شاید در جاده ای دور ،
هنوز بوی خوب بهار را...
 وقتی که از آن می گذشتی در خود داشته باشد ..
تا مرهمی باشد برای دل خسته ی من ...
بیا و از کنار پنجره دلم عبور کن ....
تویی که در ذهن خسته من ...
همیشه بهاری...
همیشه بهارم باش ...
 
 
 

جلسه محاکمه عشق بود
 
و عقل قاضی ، و عشق محکوم ....
به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق رارا داشت ولی همه اعضا با او مخالف
بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن
چهره زیبایش را داشتی ، ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن
صدایش بودی وشما پاها که همیشه در آرزوی رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت دیدی:قلب همه از
عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتراز همه توآزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی؟قلب نالید وگفت
من بی بوجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و
فقط باعشق میتوانم یک قلبی واقعی باشم
 

 

نگو قراره که دیگه یه لحظه پیشم نباشی
نمیذارم یواش یواش هم رنگ سایه ها باشی
دسته گلها تو نمیخوام
خاطرهاتو نمی خوام
خودت که بهتر میدونی که من فقط تو رو میخوام
گل های باغچه رو برات تک تک و از شاخه چیدم
ببین چقدر جون میکنم بهت بگم دوست دارم
بهت بگم دوستـــــــــــــــــــــــــ دارمـــــــــــــــــــــــــــــــــم
 
 

 

 

 

 



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 10:12 ::  نويسنده : REZA MIR

 
این بارمینویسمت
” تو ” را میان اصطحکاک مداد و کاغذ
گیر خواهم انداخت
شاید اینگونه بشود تو را
” تجربه ” کرد
!!!
برای تویی که قلبت پـاک است

برای تو می نویسم
……..
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست

برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست

برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست
برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد

برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است

برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی

برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی

برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است

برای تویی که سـکوتـت سخت ترین شکنجه من است
.
برای تویی که قلبت پـاک است

برای تویی که در عشق ، قـلبت چه بی باک است

برای تویی که عـشقت معنای بودنم است

برای تویی که عـشقت معنای بودنم است

برای تویی که غمهایت معنای سوختنم است


برای تویی که آرزوهایت آرزویم است
……….
دوستت دارم تا
……..!
نه
!



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:مطلب عاشقانه, :: 10:5 ::  نويسنده : REZA MIR

دفتر عشـــق كه بسته شـد

 
ديـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم

خونـم حـلال ولـي بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون

به پايه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

اونيكه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود

بد جوري تو كارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

براي فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

حالا بايد فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد  زدم

غــرور لعنتي ميگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

بازي عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

از تــــو گــــله نميكنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

از دســـت قــــلبم شاكيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم

چــــــــراغ ره تـاريكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيم

دوسـت ندارم چشماي مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

چه خوب ميشه تصميم تــــــــــــــــــــــــــــــــو

آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه

دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه

بزن تير خــــــــــــــــــلاص رو

ازاون كه عاشقــــت بود

بشنو اين التماسرو
ــــــــــــــــــــــ

ـــــــــــــــ

ـــــــــــ

ـــــــ

ــــ



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:مطلب عاشقانه, :: 9:54 ::  نويسنده : REZA MIR

داستان عاشقانه
داستان عاشقانه : به نیمکتش نگاه میکنم ، پنج ردیف از من جلوتر ، چقدر موهای طلاییشو دوست دارم ، برمیگرده و نمره ی صدشو نشونم میده و میخنده ، چقد دوست دارم مال من باشه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی ...روم نشد !
 
***
جشن فارغ التحصیلیه ،
میاد طرفم و مدرکشو جلو چشام تکون تکون میده ، بهم میگه : تو بهترین دوست منی . سرش رو میاره بالا و گونه ام رو میبوسه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی...روم نشد !
 
***
پدرشو از دست داده ، دیگه تنهای تنهاست ، تو کلیسا بغلم میکنه ، میگه : حالا دیگه فقط تو رو دارم . گونه ام رو میبوسه ، اشک هاش صورتمو خیس میکنه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی... روم نشد.
 
***
نصفه شبه ، بهم زنگ میزنه ، داره گریه میکنه ... میگه پسره تنهاش گذاشته ، میخواد برم پیشش ، میرم خونه اش ، سرشو میذاره رو شونه ام و گریه میکنه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی ... روم نشد .
 
***
رو صندلی کلیسا خشک شدم ، دارم یخ میزنم ، من دوستش داشتم و اون حالا داره ازدواج میکنه ، دلم میخواست همونجا داد بزنم که دوستش دارم ولی... روم نشد .
 
***
امشب هوا بارونیه ، بازم تو کلیسام... ولی اینبار همه ساکتن ، به تابوتش خیره شدم ، هیچی نمیگفتم ، دفتر خاطراتش هنوز تو دستمه ، دفتر خاطراتی که از توی اتاقش پیدا کرده بودم ، توش نوشته بود : بارها خواستم بهش بگم دوستش دارم ولی... روم نمیشه ، کاش اون یه روز بهم بگه دوستم داره...
 



شنبه 18 تير 1390برچسب:داستان عاشقانه, :: 17:30 ::  نويسنده : REZA MIR

عشق من...........
 
 
کمی تا قسمتی ابریست چشمان تو انگاری
 
سوارانی که در راهند میگویند می باری
 
تو را چون لحظه های آفتابی دوستت می دارم
 
مبادا شعله هایم را به دست باد بسپاری
 
مبادا بعد از آن دیدارهای خیس و رویایی
 
مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری
 
زمستان بود و سرمایی تنم را سخت می لرزاند
 
و من در خواب دیدم در دلم خورشید می کاری
 
هوا سرد است و نعش صبح روی جاده می رقصد
 
عطش دارم بگو:
 
 
کی بر دلم یک ریز می باری....



جمعه 17 تير 1390برچسب:خرف های عاشقانه, :: 17:46 ::  نويسنده : REZA MIR

 

خیلی ساده پا گذاشتی توی قاب این نگاه
                   اومدی زندگی رنگ بزنی رنگ سیاه
خیلی وقته که دیگه قرارمونه یادت میره  
                     غزلای ناسروده توی سینم می میره
خیلی وقته  که دیگه با خاطره سر می کنم   
                   گلای شقایق و با کینه پرپر می کنم
دیگه تو خونه دل هیشکی هویدا نمیشه  
                   آخه عصر آهنه عشق دیگه پیدا نمیشه
خیلی وقته چشمامو دوختی به انتهای راه  
                 من شدم پلنگ قصه هات تو شدی شبیه ماه
خیلی وقته رد پام رو ماسه ها تنها میرن   
                دیگه مرغ عشقا هم توی قفس زود می میرن
خیلی وقته که پشیمونی خودم خوب می دونم  
                            ولی من تنها دیگه تاآخر خط می مونم
دیگه گل سپیدم هیچ کجا وا نمیشه  
                   آخه  عصر آهنه عشق دیگه پیدا نمیشه

 



جمعه 17 تير 1390برچسب:حرف های عاشقانه, :: 17:46 ::  نويسنده : REZA MIR

 

دلم برات تنگ شده..

 

 

اما من...من ميتونم اين دوري رو تحمل كنم...

 

به فاصله ها فكر نميكنم ..

 

ميدوني چرا؟؟

 

آخه... جاي نگاهت رو نگاهم مونده.....

 

هنوز عطر دستات رو از دستام ميتونم استشمام كنم....

 

رد احساست روي دلم جا مونده ...

 

ميتونم تپشهاي قلبت رو بشمارم...........

 

چشماي بيقرارت هنوزم دارن باهام حرف ميزنن.......

 

حالا چطور بگم تنهام؟؟

 

آره! خودت ميدوني....ميدوني كه هميشه با مني....

 

ميدوني كه تو،توي لحظه لحظه هاي من جاري هستي....

 

آخه...تو ، توي قلب مني...

 

آره! تو قلب من....

 

براي همينه كه هميشه با مني...

 

براي همينه كه حتي يه لحظه هم ازم دور نيستي...

 

براي همينه كه ميتونم دوريت رو تحمل كنم...

 

آخه هر وقت دلم برات تنگ ميشه...

 

هر وقت حس ميكنم ديگه طاقت ندارم....ديگه نميتونم تحمل كنم...

 

دستامو ميذارم رو صورتم و يه نفس عميق ميكشم....

 

دستامو كه بو ميكنم مست ميشم...مست از عطر ت

 

صداي مهربونت رو ميشنوم ...و آخر همهء اينها...به يه چيزميرسم.....

 

به عشق و به تو.....

 

آره...به تو....

 

اونوقت دلتنگيم بر طرف ميشه...

 

اونوقت تو رو نزديكتر از هميشه حس ميكنم....

 

 

اونوقت ديگه تنها نيستم

 

 

 



جمعه 17 تير 1390برچسب:حرف های عاشقانه, :: 17:38 ::  نويسنده : REZA MIR

صفحه قبل 1 صفحه بعد